Just to prove....

زنده باد هر کی هنوز یه عاشقه ...

ستایش ...

 

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.

ادامه مطلب
[ پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:, ] [ 15:58 ] [ کبوتر جــــــــلد ] [ ]



خیلی سخته

خیلی زوره داره

ک ناموست جلو چشت با 100 نفر بگه بخنده

عکسشو بذاره جلو چش هزاران غریبه ..

ک همشون فقط ب اعضای تنش فک میکنن...

اونوخ توام هیچ گهی نتونی بخوری ..

خدایا من هر روز دارم میمیرم..

خدایا آخه چرا من؟؟؟؟؟؟

خدا من با چه زبونی بهش بگم روت حساسم؟؟؟

خدا چجور حالیش کنم دوسش دارم...

چظور بفهمونم ک من خودشو فقط و فقط ب خاطر خودش میخام ....

خدا زبون منو نمیفهمه ...

خودت بهش بگو....................

خودت ک هر روز و هر شب اشکامو میبینی ....

 

[ یک شنبه 5 خرداد 1392برچسب:, ] [ 22:45 ] [ کبوتر جــــــــلد ] [ ]


دروغ


برای سفر به اصفهان رفته بودم . کنار سی و سه پل نشسته بودم . نگاهم به دختر بچه سه یا چهار ساله خارجی افتاد که از پدر و مادرش اندکی فاصله گرفته بود و داشت مرا نگاه میکرد . بقدری چهره زیبا و بانمکی داشت که بی اختیار با دستم اشاره کردم به طرفم بیاید اما در حالتی از شک و ترس از جایش تکان نخورد . دو سه بار دیگر هم تکرار کردم اما نیامد . به عادت همیشگی ، دستم را که خا لی بود مشت کردم و به سمتش گرفتم تا احساس کند چیزی برایش دارم . بلافاصله به سویم حـرکت کرد . در همین لحظه پدرش که گویا دورادور مواظبش بود بسرعت به سمت من آمد و یک شکلات را مخفیانه در مشتم قرار داد . بچه آمد و شکلات را گرفت . به پدرش که ایتالیایی بود گفتم من قصد اذیت او را نداشتم . گفت میدانم و مطمئنم که میخواستی با او بازی کنی اما وقتی مشتت را باز میکردی او متوجه میشد که اعتمادش به تو بیهوده بوده است . کار تو باعث میگردید که بچه ، دروغ را تجربه کند و دیگر تا آخر عمرش به کسی اعتماد نکند .
 
حال ما ایرانیها چگونه عمل میکنیم . بابا میشینه تو خونه جلوی بچه کوچک به زنش میگه ، فلانی زنگ زد بگو من نیستم . مامانه به بچه میگه اگه غذاتو بخوری برات فلان چیزو میخرم بعد انگار نه انگار . بابا به بچه اش میگه مامانت اومد نگو من به مامان بزرگ زنگ زدم
 
بعد این بچه بزرگ میشه میره تو جامعه . معلمش میگه چرا مشق ننوشتی براحتی دروغ میگه که خاله ام مرده بود نبودیم . فروشنده میشه مثل آب خوردن جنس بنجل را بدروغ جای اصلی میفروشه مهندس میشه بجای دو متر ، یک متر فونداسیون میریزه ، دکتر میشه ، اهمال در عمل جراحی را ایست قلبی گزارش میکنه ، تولید کننده محصولات پروتئینی میشه ، گوشت شتر و اسب مصرف میکنه ، رییس هواپیمائی میشه سقوط هواپیما را پای خلبان مرده میذاره وارد سیاست میشه سر ملت شیره میماله . دروغ به اولین ابزار هر فرد برای دست یافتن به هدف تبدیل میشود .
 
دروغ فساد و تباهی جامعه را ببار میاورد . اعتمادها را زایل میکند . لذت زندگی جمعی و مدنی را از بین میبرد . ظلم و بیعدالتی را گسترش میدهد . منشا بسیاری از معضلات اجتماعی دروغ است . دروغ ریشه جامعه را خشک میکند .
 
دروغ در تمامی اجزای زندگی ما ایرانیها براحتی جاری است و چون سیلی که هر لحظه بزرگتر میشود در حال نابودی ما است
 
مادر ، از آن لحظه که بدلیل تنبلی خود ، شیشه شیر خالی را در دهان نوزاد قرار میدهد تا او را ساکت کند ، آموزش دروغ را به او آغاز کرده است
 
 
بچه  که بودیم هی تو گوشمون می خوندن دروغ گو دشمن خداست اما حالا کمتر این جمله رو میشنویم یا کاملاً دروغ گو شدیم و دیگه رومون نمیشه بگیم یا دیگه خدایی برامون نمونده
[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 19:6 ] [ کبوتر جــــــــلد ] [ ]


خسته ام ...

 خسته ام

خسته از بودن
خسته از این همه موندن
. . .
خسته از لحظات باقی مونده
خسته از خاطرات جا مونده
. . .
خسته از ضربان این قلب خسته
خسته از بیقراری های این دل شکسته
. . .
خسته از تکرار این بغض شبونه
خسته ام از این زمونه
. . .
خسته از این زمین و زمان
خسته ام از این تن و جان
. . .
خسته از یک عمر یکرنگی
خسته ام از تکرار این دلتنگی
. . .
خسته از اینجا و هرجا
خسته از بودن بیجا
. . .
خسته از این زندگی
خسته از اینهمه بارندگی
. . .
خسته از دلبستگی
خسته ام از اینهمه وابستگی
. . .
خسته از این خستگی
خسته از ایمان در دلدادگی
. . .
خسته از افسردگی
خسته ام از اینهمه دلخستگی

[ دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:, ] [ 21:59 ] [ کبوتر جــــــــلد ] [ ]


وفاداری تا ابد!

 "کاپیتان" نام سگی از نژاد ژرمن شپرد است که واژه وفاداری را به واقع معنا کرده است. پس از مرگ "میگل گازمن"، صاحب این سگ در سال 2006، کاپیتان از خانه فرار کرد و اعضای خانواده گازمن پس از مدتی وی را در کنار گور میگل یافتند. این در شرایطی بود که کاپیتان هرگز به این مکان نرفته بود.

اگرچه خانواده گازمن تلاش کرد تا کاپیتان را به خانه بازگرداند، اما این سگ وفادار حاضر به ترک گورستان نشده و مدت هفت سال است که در این مکان زندگی می کند. کارکنان گورستان از کاپیتان مراقبت کرده و این حیوان را تغذیه می کنند. این در شرایطی است که کاپیتان همواره از گور صاحب خود مراقبت می کند.


 
 
 

ای کاش ما آدما از این سگ یاد میگرفتیم!!!!!!!

 
[ دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:, ] [ 17:51 ] [ کبوتر جــــــــلد ] [ ]


مهــــــــــران و فهی ...

 



نیمه شب آواره و بی حس و حال 
در سرم سودای جامی بی زوال
پرسه ای آغاز کردیم در خیال 
دل به یاد آورد ایام وصال
از جدایی یک دو سالی می گذشت 
یک دوسال از عمر رفت و برنگشت
دل به یاد آورد اول بار را 
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی و آن اسرار را 
آن دو چشم مست آهو وار را
همچو رازی مبهم و سر بسته بود 
چون من از تکرار، او هم خسته بود
آمد و هم آشیان شد با من او 
هم نشین و همزبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با مناو
ناتون بود و توان شد با من او
دامنش شد خوابگاه خستگی 
اینچنین آغاز شد دلبستگی





وای از آن شب زنده داری تا سحر 
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم ز دنیا بی خبر
 دم به دم این عشق می شد بیشتر
آمد و در خلوتم دمساز شد 
گفت و گوها بین ما آغاز شد
گفتمش در عشق پابرجاست دل 
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورق بان شوی دریاست دل
 بی تو چون شام بی فرداست دل
دل ز عشق روی تو حیران شده 
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
 من تو را بس دوست می دارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان 
چون تویی مخمور، خمارم بدان
با تو شادی می شود غمهای من 
با تو زیبا می شود فردای من
گفتمش عشقت به دل افزون شده
 دل ز جادوی دلت افسون شده
جز تو هر یاری به دل مدفون شده
 عالم از زیباییت مجنون شده
 
 
 
 
 
 
 
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش
در سرم جز عشق او سودا نبود 
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
 همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود 
خوبی او شهره آفاق بود
 در نجابت در نکویی طاق بود






روزگار اما وفا با ما نداشت 
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت 
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت
آخر این قصه هجران بود و بس
 حسرت و رنج فراوان بود و بس
یار ما را از جدایی غم نبود
 در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
 سهم من از عشق جز ماتم نبود






با منه دیوانه پیمان ساده بست 
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست 
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست 
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که همخون من است 
خصم جان و تشنه خون من است
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
 این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد...
 
 
 
 
 
 
عاشقان را خودشدلی تقدیر نیست
 با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
از غمش با دود و دم همدم شدم
 باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
 ذره ذره آب گشتم ، کم شدم
آخر آتش زد دل دیوانه را
 سوخت بی پروا پرِ پروانه را
عشق من از من گذشتی خوش گذر 
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن ز سر 
دیشب از کف رفت ، فردا را نگر
آخر این یک بار از من بشنو پند
 بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
 عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود 
ماهی بیچاره اما مرده بود
 
 
 
 
 
 

بعد از این هم آشیانت هر کس است 
باش با او ، یاد تو مارا بس است...



 
 
[ دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:, ] [ 9:47 ] [ کبوتر جــــــــلد ] [ ]


دوست دارم...

 

 

 

[ دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, ] [ 23:57 ] [ کبوتر جــــــــلد ] [ ]


بدون شرح ...

 




 

[ شنبه 2 دی 1391برچسب:, ] [ 21:44 ] [ کبوتر جــــــــلد ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد